سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم
رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی
شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین
یکشنبه !!!
تقاضای او همین بود !!!
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ،
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت :
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر
قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و
گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟
آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن
دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من
برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و
با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی
که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس
موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو
معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت :
پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث
کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش
نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست
داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه
قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که
ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!