دلنوشته های من

برکه ای در همین نزدیکی ست

با نیلوفری در آن

در انتظار دیدار ساحل

آه

چه انتظاری عبث

هرگز نشود این دیدار

تا زمانی که اشک برگهایش در برکه جاریست

نرسد به ساحل

آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با موضوع «داستان های عاشقانه» ثبت شده است

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت:
 

تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند

 

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند


اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
 جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد

 

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست
 

چقدر خداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد
 

آسمان جای عجیبیست نمی دانستم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستم


عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستم
pouya heydari

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای 
سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ 
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر 
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در 
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم 
رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط 
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک 
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی 
شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، 
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و 
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و 
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار 
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟ 
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی 
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و 
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم 
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما 
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین 
یکشنبه !!! 
تقاضای او همین بود !!! 
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه 
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی 
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، 
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟ 
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : 
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و 
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر 
قولت ؟ 
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و 
گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ 
آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!! 

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن 
دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من 
برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم . 
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و 
با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی 
که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس 
موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو 
معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : 
پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث 
کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش 
نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست 
داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه 
قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که 
ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که 
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!! 
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین ! 
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!! 

pouya heydari